روانشناسی.علوم تربیتی
نظرات و مقالات روانشناختی وتربیتی
یک شنبه 9 فروردين 1394برچسب:ماهاتماگاندی, :: 10:54 :: نويسنده : عباس نجفی

بـرای رسـيدن بـه جايـی کـه تـا بحـال نرسـيده ايم ، 
بايـد از راهـی برويـم کـه تـا بحـال نرفتـه ايم ...

٠•●ஜ ماهاتمـا گانـدی ஜ●•٠

یک شنبه 9 فروردين 1394برچسب:سهراب,سهراب سپهری, :: 10:51 :: نويسنده : عباس نجفی

نه تو می مانی و نه اندوه
و نه هیچیک از مردم این آبادی ...

به حباب نگران لب یک رود قسم ،
و به کوتاهی آن لحظه ی شادی که گذشت،
غصه هم می گذرد ...
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند ...

لحظه ها عریانند ،
به تن لحظه ی خود ،
جامه ی اندوه مپوشان ... هرگـز

یک شنبه 9 فروردين 1394برچسب:یک,نفر,کسی,بودن,زندگی,, :: 10:37 :: نويسنده : عباس نجفی

باید کسی باشد ، هر وقت بار تنهایی ات سنگین شد  ،

هر وقت کمر کلماتت شکست ،

هر وقت واژه هایت لال شد ،

بیاید بنشیند مقابل چشم هایت و تو زل بزنی به خودت که جاری شده ای میان چشمانش ...

باید کسی باشد که هروقت بار دلتنگی ات سنگین شد ،

هر وقت طاقت سکوتت تمام شد ، هر وقت کم آوردی ، بیابد بنشیند کنارت ...

 و تو سرت را بگذاری روی شانه اش و به او تکیه بدهی .

 باید کسی باشد ، هر وقت بار خستگی هایت سنگین شد ،

هر وقت سهمت از بغض بیشتر از توانت شد ،

بیاید پناهت شود و تو یکجا تمام تنهایی ات را ، دلتنگی ات را ، سکوتت را ،

خستگی هایت را و تمام بغضت را روی شانه اش فراموش کنی ...

یک شنبه 9 فروردين 1394برچسب:لحظه,سکوت,, :: 10:35 :: نويسنده : عباس نجفی

یک لحظه ســـــــکوت ... برای لحظه هایی که خودمان نیستیم 

لحظه هایی هستند که هستیم 

اما خودمان نیستیم 

انگار روحمان می رود 

همان جا که می خواهد 

بی صدا ... بی هیاهو ... 

همان لحظه هایی که  راننده آژانس می گوید : " رسیدیم آقا " 

فروشنده می گوید : " باقی پول را نمی خواهی ؟ " 

راننده تاکسی می گوید : " صدای بوق را نمی شنوی ؟ " 

و مادر صدا می کند : " حواست کجاست ؟ " 

ساعت هایی که شنیدیم و نفهمیدیم 

خواندیم و نفهمیدیم 

دیدیم و نفهمیدیم 

و تلویزیون خودش خاموش شد 

آهنگ بار دهم تکرار شد 

هوا روشن شد ... تاریک شد ... 

چایی سرد شد ... غذا یخ کرد ... 

در یخچال باز ماند و در خانه را قفل نکردیم 

و نفهمیدیم کی رسیدیم خانه 

و کی گریه هامان بند آمد 

و کی عوض شدیم 

کی دیگر نترسیدیم 

از ته دل نخندیدیم 

و دل نبستیم 

و چطور یکباره آنقدر بزرگ شدیم 

و موهای سرمان سفید 

و از آرزوهایمان کی گذشتیم ؟ ! 

" یک لحظه سکوت برای لحظه هایی که خودمان نیستیم   " ؟ "

جمعه 5 دی 1393برچسب:سعدی,شیخ اجل,, :: 12:16 :: نويسنده : عباس نجفی

چه خوشست در فراقی همه عمر صبر کردن

                                    به امید آن که روزی به کف اوفتد وصالی

جمعه 5 دی 1393برچسب:وحشی,بافقی,شعر,, :: 12:5 :: نويسنده : عباس نجفی

 

دلتنگم و با هیچکسم میل سخن نیست
کس در همه آفاق به دلتنگی من نیست


جمعه 5 دی 1393برچسب:سهراب,سهراب سپهری, :: 12:3 :: نويسنده : عباس نجفی

باید کتاب را بست
باید بلند شد
در امتداد وقت قدم زد،

گل را نگاه کرد،
ابهام را شنید
باید دوید تا ته بودن
باید به بوی خاک فنا رفت
باید به ملتقای درخت و خدا رسید

باید نشست 
...نزدیک انبساط جایی میان بیخودی و کشف

 

برگردان: گرداننده برگه

سهراب سپهری

جمعه 5 دی 1393برچسب:حافظ,دوست,, :: 11:58 :: نويسنده : عباس نجفی

اگر بر جای من غیری گزیند دوست، حاکم اوست

                                                           

                                حرامم باد اگر من جان به جای دوست بگزینم

دو شنبه 10 آذر 1393برچسب:حمید,مصدق,شاعر,عاشقانه ها,, :: 16:54 :: نويسنده : عباس نجفی

 

((به فراخور هفتم اذر ماه،سالروز درگذشت شاعر عاشقانه ها، حمید مصدق))

چه كسي خواهد ديد
مُردنم را بي تو ؟
بي تو مردم ، مردم
گاه مي انديشم
خبر مرگ مرا با تو چه كس مي گويد ؟
آن زمان كه خبر مرگ مرا_
از كسي مي شنوي ، روي تو را
كاشكي مي ديدم
شانه بالازدنت را بي قيد
و تكان دادن دستت كه
مهم نيست زياد
و تكان دادن سر را كه 
عجيب !عاقبت مُرد ؟
افسوس....كاشکی مي ديدم
من به خود مي گويم:
چه كسي باور كرد جنگل جان مرا
آتش عشق تو خاكستر كرد ؟....

پنج شنبه 6 آذر 1393برچسب:آرامش,آرام, :: 19:30 :: نويسنده : عباس نجفی

از قضاوت دست بکش
تا آرامش را تجربه کنی !

خورخه لوئیس بورخس

The best moments in the life of Charlie Chaplin look
بهترین لحظات زندگی از نگاه چارلی چاپلین
---------------------
To fall in love
عاشق شدن

To laugh until it hurts your stomach
آنقدر بخندی که دلت درد بگیره

To find mails by the thousands when you return from a vacation.
بعد از اینکه از مسافرت برگشتی ببینی هزار تا نامه داری

To go for a vacation to some pretty place.
برای مسافرت به یک جای خوشگل بری

To listen to your favorite song in the radio.
به آهنگ مورد علاقت از رادیو گوش بدی

To go to bed and to listen while it rains outside.
به رختخواب بری و به صدای بارش بارون گوش بدی

To leave the Shower and find that the towel is warm
از حموم که اومدی بیرون ببینی حو له ات گرمه !

To clear your last exam.
آخرین امتحانت رو پاس کنی

To receive a call from someone, you don't see a lot, but you want to.
کسی که معمولا زیاد نمی‌بینیش ولی دلت می‌خواد ببینیش بهت تلفن کنه

To find money in a pant that you haven't used since last year.
توی شلواری که تو سال گذشته ازش استفاده نمی‌کردی پول پیدا کنی

To laugh at yourself looking at mirror, making faces. 
برای خودت تو آینه شکلک در بیاری و بهش بخندی !!!

Calls at midnight that last for hours.
تلفن نیمه شب داشته باشی که ساعتها هم طول بکشه

To laugh without a reason.
بدون دلیل بخندی

To accidentally hear somebody say something good about you.
بطور تصادفی بشنوی که یک نفر داره از شما تعریف می‌کنه

To wake up and realize it is still possible to sleep for a couple of hours.
از خواب پاشی و ببینی که چند ساعت دیگه هم می‌تونی بخوابی !

To hear a song that makes you remember a special person.
آهنگی رو گوش کنی که شخص خاصی رو به یاد شما می‌یاره

To be part of a team.
عضو یک تیم باشی

To watch the sunset from the hill top.
از بالای تپه به غروب خورشید نگاه کنی

To make new friends.
دوستای جدید پیدا کنی

To feel butterflies! In the stomach every time that you see that person.
وقتی "اونو" میبینی دلت هری بریزه پایین !

To pass time with your best friends.
لحظات خوبی رو با دوستانت سپری کنی

To see people that you like, feeling happy
کسانی رو که دوستشون داری رو خوشحال ببینی

See an old friend again and to feel that the things have not changed.
یه دوست قدیمی رو دوباره ببینید و ببینید که فرقی نکرده

To take an evening walk along the beach.
عصر که شد کنار ساحل قدم بزنی

To have somebody tell you that he/she loves you.
یکی رو داشته باشی که بدونید دوستت داره

remembering stupid things done with stupid friends. To laugh .......laugh. ........and laugh ......

یادت بیاد که دوستای احمقت چه کارهای احمقانه ای کردند و بخندی و بخندی و ....... باز هم بخندی

These are the best moments of life....

اینها بهترین لحظه‌های زندگی هستند

Let us learn to cherish them.

قدرشون روبدونیم
"Life is not a problem to be solved, but a gift to be enjoyed"

زندگی یک هدیه است که باید ازش لذت برد نه مشکلی که باید حلش کرد

 

 
یک شنبه 4 آبان 1393برچسب:شهریار,حسین,شعر حسینی,, :: 18:16 :: نويسنده : عباس نجفی

با عرض تسلیت به مناسبت فرارسیدن ایام سوگواری سرور و سالار شهیدان و 72 یار با  وفای ایشان.

شعری حسینی از استاد شهریار

 

 

شيعيان در سر هواى نينوا دارد حسين

خون دل با كاروان كربلا دارد حسين

از حريم كعبه و جدش به اشكى شست دست

مروه پشت سر نهاد اما صفا دارد حسين

بردن اهل حرم دستور جدش مصطفى است

ورنه اين بى حرمتى ها كى روا دارد حسين

آب خود با دشمنان تشنه قسمت مى كند

عزّت و آزادگى بين تا كجا دارد حسين

دشمنش هم آب مى بندد به روى شاه دين

داورى بين با چه قوم بى حيا دارد حسين

دشمنانش بى امان و دوستانش بى وفا

با كدامين سركند مشكل دوتا دارد حسين

رخت و ديباج حرم چون گل به تاراجش برند

تا به جايى كه كفن از بوريا دارد حسين

اشك خونين گو بيا بنشين به چشم شهريار

كاندرين گوشه عزاى بى ريا دارد حسين

یک شنبه 4 آبان 1393برچسب:مرگ,مردن, :: 18:15 :: نويسنده : عباس نجفی

دو شنبه 28 مهر 1393برچسب:ایمان,عشق,اعتماد, :: 16:55 :: نويسنده : عباس نجفی

زن وشوهری با کشتی به مسافرت رفتند.
کشتی چند روز را آرام در حرکت بود که ناگهان طوفانی آمد
و موج های هولناکی به راه انداخت، کشتی پر از آب می شد
ترس همگان را فراگرفت و ناخدا می گفت که همه در خطرند
و نجات از این گرفتاری نیاز به معجزه خداوندی دارد.
زن نتوانست اعصاب خود را کنترل کند
و بر سر شوهر داد و بی داد زد
اما با آرامش شوهر مواجه شد، پس بیشتر اعصابش خورد شد
و او را به سردی و بیخیالی متهم کرد
شوهر با چشمان و روی درهم کشیده به زنش نگریست
خنجری بیرون آورد و بر سینه زن گذاشت
و با کمال جدیت گفت:
آیا از خنجر می ترسی؟
گفت : نه
شوهر گفت: چرا؟
زن گفت : چون خنجر در دست کسی است که
به او اطمینان دارم و دوستش دارم

شوهر تبسمی زد و گفت : حالت من نیز مانند تو هست
این امواج هولناک را در دستان کسی می بینم که بدو اطمینان دارم و دوستش دارم !!
آری ! زمانیکه امواج زندگی تو را خسته و ملول کرد
طوفان زندگی تو را فرا گرفت
همه چیز را علیه خود می دیدی 
نترس ! زیرا خدایت تو را دوست دارد
و اوست که بر همه طوفانهای زندگیت توانا و چیره است ..نترس

فقط کافیست با تمام وجود به او تکیه کنی..


وَتَوَکَّلْ عَلَى اللَّـهِ  وَکَفَى بِاللَّـهِ وَکِیلًا
وتنها بر خدا توکل کن که خداوند تورا نگهبان کافیست

سه شنبه 15 مهر 1393برچسب:تفکر,ذهن,ریسمان ذهنی, :: 15:46 :: نويسنده : عباس نجفی


شیوانا به همراه تعداد زیادى از شاگردان خود صبح زود عازم معبدى در آنسوى کوهستان شدند. ساعتى که راه رفتند به تعدادى دختر و پسر جوان رسیدند که در کنار جاده مشغول استراحت بودند. دختران و پسران کنار جاده وقتى چشمشان به گروه شیوانا افتاد شروع کردند به مسخره کردن آنها و براى هر یک از اعضاى گروه اسم حیوانى را درست کردند و با صداى بلند این اسامى ناشایست را تکرار کردند. شیوانا سکوت کرد و هیچ نگفت.


وقتى شبانگاه گروه به آنسوى کوهستان رسیدند و در معبد شروع به استراحت نمودند. شیوانا در جمع شاگردان سوالى مطرح کرد و از آنها خواست تا اثر گذارترین خاطره این سفر یک روزه را براى جمع بازگو کنند. تقریبا تمام اعضاى گروه مسخره کردن صبحگاهى جوانان کنار جاده را به شکلى بازگو کردند و در پایان خاطره از این عده به صورت جوانان خام و ساده لوح یاد کردند.
شیوانا تبسمى کرد و گفت: شما همگى متفق القول خاطره این جوانان را از صبح با خود حمل کردید و در تمام مسیر با این اندیشه کلنجار رفتید که چرا در آن لحظه واکنش مناسبى از خود ارائه ندادید!؟ شما همگى از این جوانان با صفت ساده لوح و خام یاد کردید اما از این نکته کلیدى غافل بودید که همین افراد ساده لوح و بى‌ارزش تمام روز شما را هدر دادند و حتى همین الآن هم بخش اعظم فکر و خیال شما را اشغال کردند.


اگر حیوانى که وسایل ما را حمل مى‌کرد توسط افسارى که به گردنش انداخته شده بود طول مسیر را با ما همراهى کرد. آن جوانان با یک ریسمان نامریى که خود سازنده آن بودید این کار را کردند. در تمام طول مسیر بارها و بارها خاطره صبح و تک تک جملات را مرور کردید و آن صحنه‌ها را براى خود بارها در ذهن خویش تکرار کردید.


شما با ریسمان نامریى که دیده نمى‌شود ولى وجود داشت و دارد، از صبح با جملات و کلمات آن جوانان بازى خورده‌اید. و آنقدر اسیر این بازى بوده‌اید که هدف اصلى از این سفر معرفتى را از یاد برده‌اید. من به جرات مى‌توانم بگویم که آن جوانان از شما قوى‌تر بوده‌اند چرا که با یک ادا و اطوار ساده همه شما را تحت کنترل خود قرار داده‌اند و مادامى که شما خاطره صبح را در ذهن خود یدک بکشید هرگز نمى‌توانید ادعاى آزادى و استقلال فکرى داشته باشید و در نتیجه خود را شایسته نور معرفت بدانید.




یاد بگیرید که در زندگى همه اتفاقات چه خوب و چه بد را در زمان خود به حال خود رها کنید و در هر لحظه فقط به خاطرات همان لحظه بیندیشید. اگر غیر از این عمل کنید، به مرور زمان حجم خاطراتى که با خود یدک می‌کشید آنقدر زیاد می‌شود که دیگر حتى فرصت یک لحظه تماشاى دنیا را نیز از دست خواهید داد.

سه شنبه 15 مهر 1393برچسب:سهراب,سهراب سپهری, :: 15:42 :: نويسنده : عباس نجفی

روزی خواهم آمد ، و پیامی خواهم آورد.
در رگ ها ، نور خواهم ریخت .
و صدا خواهم در داد: ای سبدهاتان پر خواب! سیب آوردم ، سیب سرخ خورشید.

خواهم آمد ، گل یاسی به گدا خواهم داد.
زن زیبای جذامی را ، گوشواره ای دیگر خواهم بخشید.
کور را خواهم گفت : چه تماشا دارد باغ!
دوره گردی خواهم شد ، کوچه ها را خواهم گشت . جار 
خواهم زد: ای شبنم ، شبنم ، شبنم.
رهگذاری خواهد گفت : راستی را ، شب تاریکی است، 
کهکشانی خواهم دادش .
روی پل دخترکی بی پاست ، دب آکبر را بر گردن او خواهم آویخت.

هر چه دشنام ، از لب ها خواهم بر چید.
هر چه دیوار ، از جا خواهم برکند.
رهزنان را خواهم گفت : کاروانی آمد بارش لبخند!
ابر را ، پاره خواهم کرد.
من گره خواهم زد ، چشمان را با خورشید ، دل ها را با عشق ، سایه ها را با آب ، شاخه ها را با باد.
و بهم خواهم پیوست ، خواب کودک را با زمزمه زنجره ها.

بادبادک ها ، به هوا خواهم برد.
گلدان ها ، آب خواهم داد.

خواهم آمد ، پیش اسبان ، گاوان ، علف سبز نوازش 
خواهم ریخت.
مادیانی تشنه ، سطل شبنم را خواهد آورد.
خر فرتوتی در راه ، من مگس هایش را خواهم زد.

خواهم آمد سر هر دیواری ، میخکی خواهم کاشت.
پای هر پنجره ای ، شعری خواهم خواند.
هر کلاغی را ، کاجی خواهم داد.
مار را خواهم گفت : چه شکوهی دارد غوک !
آشتی خواهم داد .
آشنا خواهم کرد.
راه خواهم رفت.
نور خواهم خورد.
دوست خواهم داشت.

سهراب سپهرى

هشت كتاب - دفتر: حجم سبز - شعر: و پيامى در راه

جمعه 7 شهريور 1393برچسب:سهراب,سهراب سپهری, :: 1:27 :: نويسنده : عباس نجفی

کجا نشان قدم ناتمام خواهد ماند؟
و بند کفش به انگشت های نرم فراغت 
گشوده خواهد شد؟
کجاست جای رسیدن
و پهن کردن یک فرش
و بی خیال نشستن 
و گوش دادن به صدای شستن یک ظرف زیر شیر مجاور؟

سهراب سپهرى / مسافر

جمعه 31 مرداد 1393برچسب:ای پری ,شهریار,غزل, :: 11:35 :: نويسنده : عباس نجفی

پیر اگر باشم چه غم، عشقم جوان است ای پری 
وین جوانی هم هنوزش عنفوان است ای پری 


هرچه عاشق پیرتر، عشقش جوانتر، ای عجب! 
دل دهد تاوان، اگر تن ناتوان است ای پری 

پیل ماه و سال را پهلو نمی کردم تُهی 
با غمت پهلو زدم، غم پهلوان است ای پری 

هر کتاب تازه ای کز ناز داری، خود بخوان 
من حریفی کهنه ام، درسم روان است ای پری 

از شماتت کم کن و تیغی فرود آر و برو 
آمدی وقتی که حُر بی بازوان است ای پری 

شاخساران را حمایت می کند برگ و نوا 
چون کند شاخی که بی برگ و نوان است ای پری 

روح سُهراب جوان از آسمانها هم گذشت 
نوشدارویش هنوز از پی دوان است ای پری 

جای شکرش باقی اَر واپَس بچرخد دوکِ عمر 
با که دیگر آنهمه تاب و توان است ای پری 

یاد ایّامی که دلها بود لبریزِ امید 
آن اَوان هم عمر بود، این هم اوان است ای پری 

با نواهای جرس گاهی به فریادم برس 
کاین از راه افتاده هم از کاروان است ای پری 

گر به یاقوت روان، دیگر نیاری لب زدن 
باز شعر دلنشین، قوتِ روان است ای پری 

گو جهانِ تن جهنّم شو، جهان ما دل است 
کو بهشت ارغنون و ارغوان است ای پری  

کام درویشان نداده خدمت پیران، چه سود 
پیر را گو شهریار از شبروان است ای پری

 
پنج شنبه 12 تير 1393برچسب:عمر,زندگی,عطر,, :: 19:24 :: نويسنده : عباس نجفی

و عمر شیشه عطر است، پس نمی ماند
پرنده تا به ابد در قفس نمی ماند

مگو که خاطرت از حرف من مکدر شد
که روی آینه جای نفس نمی ماند

طلای اصل و بدل آنچنان یکی شده اند
که عشق جز به هوای هوس نمی ماند

مرا چه دوست چه دشمن ز دست او برهان
که این طبیب به فریادرس نمی ماند

من و تو در سفر عشق دیر فهمیدیم
قطار منتظر هیچ کس نمی ماند

شنبه 17 خرداد 1393برچسب:عقل,عشق,دل,عاشق,قوام السلطنه,, :: 10:22 :: نويسنده : عباس نجفی

                                                 

عقل می‌گفت كه دل منزل و ماوای من است          عشق خنديد كه يا جای تو يا جای من است

نكنــم رنجـه ز شـرح غـم خــود خـاطـر دوست          كـه گــواه دل محنــت زده سيـمای من است

آنــكه در بــاغ تـمـتـــع گـــل مــقـصــود نـچـيــد          كی خبر دارد از اين خار كـه در پای من است

                                                 « قوام السلطنه »

یک شنبه 11 خرداد 1393برچسب:فریدون,مشیری,گرگ,شعر,گرگ درون,, :: 20:11 :: نويسنده : عباس نجفی

فریدون مشیری

گفت دانایی که: گرگی خیره سر
هست پنهان در نهاد هر بشر!
لاجرم جاری ست پیکاری سترگ
روز و شب، ما بین این انسان و گرگ
زور بازو چاره این گرگ نیست
صاحب اندیشه داند چاره چیست
ای بسا انسان رنجور پریش
سخت پیچیده گلوی گرگ خویش
وی بسا زور آفرین مرد دلیر
هست در چنگال گرگ خود اسیر
هر که گرگش را در اندازد به خاک
رفته رفته می شود انسان پاک
و آن که از گرگش خورد هر دم شکست
گر چه انسان می نمایند، گرگ هست!
و آن که با گرگش مدارا می کند،
خلق و خوی گرگ پیدا می کند.
در جوانی جان گرگت را بگیر!
وای اگر این گرگ گردد با تو پیر
روز پیری، گر که باشی همچو شیر
ناتوانی در مصاف گرگ پیر
مردمان گر یکدگر را می درند
گرگ هاشان رهنما و رهبرند
این که انسان هست این سان دردمند
گرگ ها فرمانروایی می کنند،
و آن ستمکاران که با هم محرم اند
گرگ هاشان آشنایان هم اند
گرگ ها همراه و انسان ها غریب
با که باید گفت این حال عجیب؟

عجب صبري خدا دارد !

 اگر من جاي او بودم

همان يك لحظة اول .. كه اول ظلم را مي‌ديدم از مخلوق بي‌وجدان ،

جهان را با همه زيبايي و زشتي، به روي يكدگر ، ويرانه مي‌كردم

عجب صبري خدا دارد !

اگر من جاي او بودم ، كه در همسايه صدها گرسنه ،

چند بزمي گرم عيش و نوش مي‌ديدم ،

نخستين نعرة مستانه را خاموش آن دم  بر لب پيمانه مي‌كردم

عجب صبري خدا دارد !

اگر من جاي او بودم ، كه مي‌ديدم يكي عريان و لرزان

ديگري پوشيده از صد جامة رنگين، زمين و آسمان را

واژگون مستانه مي‌كردم.

عجب صبري خدا دارد !

اگر من جاي او بودم ، نه طاعت مي‌پذيرفتم

نه گوش از بهر استغفار اين بيدادگرها تيز كرده

پاره پاره در كف زاهد نمايان سجدة صد نامه مي‌كردم.

عجب صبري خدا دارد !

اگر من جاي او بودم، براي خاطر تنها يكي

مجنون صحراگرد بي‌سامان هزاران ليلي نازآفرين را كو به كو

آواره و ديوانه مي‌كردم.

عجب صبري خدا دارد !

اگر من جاي او بودم، به عرش كبريايي با همه صبر خدايي

تا كه مي‌ديدم عزيز نابجايي ناز بر يك ناروا گرديده ، خواري مي‌فروشد

گردش اين چرخ را وارونه بي‌صبرانه مي‌كردم.

عجب صبري خدا دارد !

اگر من جاي او بودم ، كه مي‌ديدم مشوش عارف و عامي

ز برق فتنة اين علم عالم‌سوز مردم‌كش ، به جز انديشة عشق و وفا ،

معدوم هر فكري در اين دنياي پرافسانه مي‌كردم.

عجب صبري خدا دارد !

چرا من جاي او باشم ؟!

همين بهتر كه او خود جاي خود بنشسته و تاب تماشاي زشتكاريهاي اين مخلوق را دارد

وگرنه من به جاي او چو بودم ، يك نفس كي عادلانه سازشي با جاهل و فرزانه مي‌كردم

عجب صبري خدا دارد !
عجب صبري خدا دارد !

پنج شنبه 8 خرداد 1393برچسب:انسان ها,تفاوت انسان ها,شخصیت,بودن,نبودن,, :: 18:35 :: نويسنده : عباس نجفی

دکتر علی شریعتی انسان ها را به چهار گروه زیر دسته بندی کرده است:

دسته اول ؛

آنانی که وقتی هستند، هستند و وقتی که نیستند هم نیستند

عمده آدم‌ها حضورشان مبتنی به فیزیک است. تنها با لمس ابعاد جسمانی آن‌هاست که قابل فهم می‌شوند. بنابراین اینان تنها هویت جسمی دارند.  

.دسته دوم؛

آنانی که وقتی هستند، نیستند و وقتی که نیستند هم نیستند. 

مردگانی متحرک در جهان. خود فروختگانی که هویت شان را به ازای چیزی فانی واگذاشته‌اند. بی‌شخصیت‌اند و بی‌اعتبار. هرگز به چشم نمی‌آیند. مرده و زنده‌شان یکی است. 

 .دسته سوم ؛

آنانی که وقتی هستند، هستند و وقتی که نیستند هم هستند. 

آدم‌های معتبر و با شخصیت. کسانی که در بودنشان سرشار از حضورند و در نبودنشان هم تاثیرشان را می‌گذارند. کسانی که همواره به خاطر ما می‌مانند. دوستشان داریم و برایشان ارزش و احترام قائلیم.

دسته چهارم ؛

آنانی که وقتی هستند، نیستند و وقتی که نیستند هستند. 

شگفت‌انگیزترین آدم‌ها در زمان بودشان چنان قدرتمند و با شکوه‌اند که ما نمی‌توانیم حضورشان را دریابیم، اما وقتی که از پیش ما می‌روند نرم نرم آهسته آهسته درک می‌کنیم. باز می‌شناسیم. می‌فهمیم که آنان چه بودند. چه می‌گفتند و چه می‌خواستند. ما همیشه عاشق این آدم‌ها هستیم. هزار حرف داریم برایشان. اما وقتی در برابرشان قرار می‌گیریم قفل بر زبانمان می‌زنند. اختیار از ما سلب می‌شود. سکوت می‌کنیم و غرقه در حضور آنان مست می‌شویم و درست در زمانی که می‌روند یادمان می‌آید که چه حرف‌ها داشتیم و نگفتیم. شاید تعداد این‌ها در زندگی هر کدام از ما به تعداد انگشتان دست هم نرسد.

چهار شنبه 7 خرداد 1393برچسب:زندگی,لذت,راحتی,حسرت,, :: 20:47 :: نويسنده : عباس نجفی

مشکل ما در فهم زندگی است

لذت بردن را نیاموخته ایم...

و همیشه در انتظار به پایان رسیدن روز هایی هستیم که زندگی مان را تشکیل میدهند

مدرسه، دانشگاه، کار...

و زمانی که به پایان می رسیم حسرت گذشته را می خوریم.

یک شنبه 4 خرداد 1393برچسب:شاد,شادی,شاد بودن,راه شادی,, :: 20:20 :: نويسنده : عباس نجفی

در سمیناری به حضار گفته شد اسم خود را روی بادکنکی بنویسیدهمه اینکارو انحام دادند و تمام بادکنک ها درون اتاقی دیگر قرار داده شداعلام شد که هر کس بادکنک خود را ظرف 5 دقیقه پیدا کندهمه به سمت اتاق مذکور رفتند و با شتاب و هرج و مرج به دنبال بادکنک خود گشتند ولی هیچکس نتوانست بادکنک خود را پیدا کنددوباره اعلام شد که این بار هر کس بادکنکی که برمیدارد به صاحبش دهدطولی نکشید که همه بادکنک خود را یافتند.
دوباره بلندگو به صدا درآمد که این کار دقیقاً زندگی ماست.
وقتی تنها به دنبال شادی خودمان هستیم به شادی نخواهیم رسید
در حالی که شادی ما در شادی دیگران است، شما شادی را به دیگران هدیه دهید و شاهد آمدن شادی به سمت خود باشید.

یک شنبه 4 خرداد 1393برچسب:خلاقیت,تفکر واگرا,آفرینندگی,خلاق,خلق,, :: 20:9 :: نويسنده : عباس نجفی

خلاقیت مفهومی است که تعریف‌های آن در طول زمان تغییراتی کرده‌است و پژوهشگران مختلف تعاریف متعددی برای آن ارائه نموده اند که البته اشتراک معنایی زیادی دارند .

به عنوان مثال تورنس، خلاقیت را به عنوان نوعی مسأله‌گشایی مد نظر قرار داده‌است. به نظر وی تفکرِ خلاق عبارتست از فرایند حس کردن مسائل یا کاستی‌های موجود در اطلاعات، فرضیه‌سازی درباره حل مسائل و رفع کاستی‌ها، ارزیابی و آزمودن فرضیه‌ها، بازنگری و بازآزمایی آن‌ها و سرانجام انتقال نتایج به دیگران.

خلاقیت شامل تولید چیزی است که هم اصیل و هم ارزشمند باشد و نشأت گرفته از فرایند های خودآگاه و ناخودآگاه انسان می‌باشد. البته برخی هم معتقدند جان مایه خلاقیت تولید یک ایده است و ارزشمندی امری افزون شده است که در زمینه هایی دیگر مانند ارزشمند بودن از نظر تجاری سازی، فرهنگ، علم، فن آوری و سایر زمینه ها مطرح می شود. اما به لحاظ روانشناختی، توانایی (به مثابه یک مهارت تقریبا قوام یافته) نوفهمی و ساخت ایده ی نو و تازه، تمام جوهرخلاقیت است. 

 



ادامه مطلب ...

مهارت های اجتماعی از مهمترین توانایی هایی هستند که هر جوانی برای داشتن زندگی مفیدتر و سالم تر، باید از آنها برخوردار باشد. نداشتن این مهارت ها می تواند به زندگی ای غم انگیز همراه با اضطراب و افسردگی منجر شود. مهارت های اجتماعی به شما کمک می کند تا با افراد خوبی آشنا شوید، شغلی را که می خواهید به دست آورید و در کار و روابط خود به موفقیت دست یابید.

جیمز کوپلر از روانشناسان دانشگاه بیرمنگام انگلیس مهارت های زیر را به عنوان مهم ترین مهارت های اجتماعی که بهره مندی از آنها می تواند وضع شما را در هر موقعیتی بهبود بخشد، معرفی می کند:



ادامه مطلب ...
جمعه 2 خرداد 1393برچسب:نبوغ,نابغه,پیشرفت,شکوفایی,, :: 19:29 :: نويسنده : عباس نجفی

نبوغ، خود به تنهايي به همان اندازه قادر است انديشه هاي ناب توليد كند كه يك زن به تنهايي مي تواند طفلي به دنيا آورد. شرايط بيروني بايد نبوغ را بارور سازند و نقش پدر را براي فرزندش ايفا کنند.
آرتور شوپنهاور

یک شنبه 28 ارديبهشت 1393برچسب:آرام,آرامش,, :: 20:6 :: نويسنده : عباس نجفی

آرامــش ...
هنرِ نپرداختن به انبوه مسائلیست ،
که حل کردنش سهم خداست !
لحظه هايتان لبريز از آرامش...

جمعه 26 ارديبهشت 1393برچسب:زندگی,گذر,تفکر,عمر,, :: 19:58 :: نويسنده : عباس نجفی

پنج شنبه 25 ارديبهشت 1393برچسب:دکتر حسابی,معلمی,حسابی, :: 17:57 :: نويسنده : عباس نجفی

یکی از دانشجویان دکتر حسابی به ایشان گفت : شما سه ترم است که مرا از این درس می اندازید. من که نمی خواهم موشک هوا کنم . می خواهم در روستایمان معلم شوم . دکتر جواب داد : تو اگر نخواهی موشک هوا کنی و فقط بخواهی معلم شوی قبول ، ولی تو نمی توانی به من تضمین بدهی که یکی از شاگردان تو در روستا ، نخواهد موشک هوا کند. ."روحــــش شــــاد "

یک شنبه 21 ارديبهشت 1393برچسب:شاد,شادی,شاد بودن, :: 21:23 :: نويسنده : عباس نجفی

شاد بودن هنر است
شاد کردن هنری والاتر
لیک هرگز نپسندیم به خویش
که چو یک شکلک بی جان شب و روز
بی خبر از همه خندان باشیم
بی غمی عیب بزرگی است
که دور از ما باد..........

شنبه 20 ارديبهشت 1393برچسب:دل نوشته,سهراب,سپهری, :: 20:19 :: نويسنده : عباس نجفی

بخشی از یاداشتهای شخصی سهراب درباره دوران جوانی:

«تنهایی من عاشقانه بود. نقاشی عبادت من بود. من شوریده بودم و شوریدگی ام تکنیک نداشت.
روی بام کاهگلی می نشستم. و آمیختگی غروب را با sensuality بامهای گنبدی شهر تماشا می کردم. بسادگی مجذوب می شدم. و در این شیفتگی ها خشونت خط نبود. برق فلز نبود. درام اندامهای انسان نبود. نقاشی من فساد میوه را از خود می راند. ثقل سنگ را می گرفت. شاخه نقاشی من دستخوش آفت نبود. آدم نقاشی من عطسه نمی کرد.

راستی چه دیر به ارزش نقصان پی بردم
و اعتبار فساد را در یافتم

زندگی من آرام می گذشت. اتفاقی نمی افتاد. دگرگونی های من پنهانی بود. با دوستان قدیم-یاران دبیرستانی-به شکار می رفتیم. آنقدر زود از خواب پا می شدیم که سپیده دم را در آبادیهای دور تجربه می کردیم. ما فرزندان وسعت ها بودیم. سطوح بزرگ را می ستودیم. در نفس فصل روان می شدیم. شنزار ها فروتنی می آموختند.

جایی که افق بود نمی شد فروتن نبود. زیر آفتاب سوزان می رفتیم. و حرمت خاک از کفش های ما جدایی نداشت.

جمعه 19 ارديبهشت 1393برچسب:ژان,پیازه,رشد,تفکر, :: 21:1 :: نويسنده : عباس نجفی

روانشناس سویسی ژان پیاژه مراحل رشد تفکر را که بالاخره به توانایی تفکر به شکل تفکر پخته یا بزرگ‌سالی منتهی می‌شود، تشریح کرده است. طبق نظر پیاژه، افکار انسان به صورت مرحله به مرحله به پختگی می‌‎رسد. سرعت و ارتقای رشد افکار کودک از یک مرحله به مرحله بالاتر فکری تابع استعداد فطری و موقعیت‌های محیطی می‌باشد که کودک در آن بسر می‌برد. این بدین مفهوم است که یک کودک ممکن با وصف رشد جسمی خوب در اثر نامساعد بودن شرایط فطری و یا محیطی‌اش رشد فکری خوب نداشته باشد و در مرحله فکری قبلی خویش باقی بماند و یا رشد فکری وی به آهستگی به پیش رود. ممکن است تعداد زیادی از افراد در جوامع مختلف هرگز به بلوغ فکری دست نیابند. 



ادامه مطلب ...
پنج شنبه 18 ارديبهشت 1393برچسب:رباعی,خیام,دنیا,, :: 18:12 :: نويسنده : عباس نجفی

چون حاصل آدمی در اين شورستان   جز خوردن غصه نيست تا کندن جان 

خرم دل آنکه زين جهان زود برفت   و آسوده کسی که خود نيامد به جهان 

آینده چیزی نیست که انسان به ارث ببرد ؛ بلکه چیزی است که خود آن را می سازد 

رمز خوشبخت زیستن، در آن نیست که کاری را که دوست داریم انجام دهیم بلکه در این است که کاری را که انجام می دهیم دوست داشته باشیم.

انسان تا وقتی فکر می کند نارس است به رشد و کمال خود ادامه می دهد و به محض آنکه گمان کرد رسیده شده است ، دچار آفت می شود.

دو شنبه 15 ارديبهشت 1393برچسب:خدا,گفتگو,صحبت باخدا,, :: 22:4 :: نويسنده : عباس نجفی
خداوندا...
خداوندا تو میدانی که من دلواپس فردای خود هستم
مبادا گم کنم راه قشنگ آرزوها را
مبادا گم کنم اهداف زیبا را
مبادا جا بمانم از قطار موهبتهایت
مرا تنها تو نگذاری

که من تنهاترین تنهام؛ انسانم

خدا گوید :
تو ای زیباتر از خورشید زیبایم
تو ای والاترین مهمان دنیایم
تو ای انســــان !
بدان همواره آغوش من باز است
شروع کن ...
یک قدم با تو
تمام گامهای مانده اش با من
دو شنبه 15 ارديبهشت 1393برچسب:شریعتی,علی شریعتی, :: 22:1 :: نويسنده : عباس نجفی


خدا را سپاس که عمر را در خواندن و نوشتن گذراندم که بهترین شغل را در زندگی، مبارزه برای آزادی و نجات ملتم می‌دانستم و اگر این دست نداد، بهترین شغل یک آدم خوب، معلمی و نویسندگی است و من از هجده سالگی کارم این هر دو.
و حماسه‌ام این که، کارم گفتن و نوشتن بود و یک کلمه را در پای خوکان نریختم. یک جمله را برای مصلحتی حرام نکردم و قلمم همیشه در میان من و مردم در کار بود و جز دل‌ام یا دماغ‌ام کسی و چیزی را نمی‌شناخت و فخرم این که در برابر هر مقتدرتر از خودم متکبرترین و در برابر ضعیف‌تر از خودم متواضع‌ترین بودم.

یک شنبه 14 ارديبهشت 1393برچسب:, :: 1:59 :: نويسنده : عباس نجفی

کاغذ سفید را هر چقدر هم که تمیز و براق باشد کسی قاب نمی گیرد.

برای ماندگاری در ذهن ها باید حرفی برای گفتن داشت.

آن شنیدم که یکی مرد دهاتی هوس دیدن تهران سرش افتاد و پس از مدت بسیار مدیدی و تقلای شدیدی به کف آورد زر و سیمی و رو کرد به تهران خوش و خندان و غزلخوان ز سر شوق و شعف گرم تماشای عمارات شد و کرد به هر کوی گذرها و به هر سوی نظرها و به تحسین و تعجب نگران گشته به هر کوچه و بازار و خیابان و دکانی.

در خیابان به بنائی که بسی مرتفع و عالی و زیبا و نکو بود و مجلل نظر افکند و شد از دیدن آن خرم و خرسند و بزد یک دو سه لبخند و جلو آمد و مشغول تماشا شد و یک مرتبه افتاد دو چشمش به آسانسور ولی البته نبود آدم دل ساده که آن چیست؟ برای چه شده ساخته یا بهر چه کار است؟ فقط کرد بسویش نظر و چشم بدان دوخت زمانی.

ناگهان دید زنی پیر جلو آمد و آورد بر آن دگمه پهلوی آسانسور به سر انگشت فشاری و به یکباره چراغی بدرخشید و دری وا شد و پیدا شد از آن پشت اتاقی و زن پیر وزبون داخل آن گشت و درش نیز فروبست. دهاتی که همانطور به آن صحنه جالب نگران بود ز نو دید دگر باره همان در به همان جای زهم وا شد و این مرتبه یک خانم زیبا و پری چهره برون آمد از آن. مردک بیچاره به یکباره گرفتار تعجب شد و حیرت چو به رخسار زن تازه جوان خیره شد و دید که در چهره‌اش از پیری و زشتی ابداً نیست نشانی.

پیش خود گفت: که ما در توی ده اینهمه افسانه جادوگری و سحر شنیدیم ولی هیچ ندیدیم به چشم خودمان همچه فسونکاری و جادو که در این شهر نمایند و بدین سان به سهولت سر یک ربع زنی پیر مبدل به زن تازه جوانی شود افسوس کزین پیش نبودم من درویش از این کار خبر دار که آرم زن فرتوت و سیه چرده خود نیز به همراه در اینجا که شود باز جوان آن زن بیچاره و من هم سر پیری برم از دیدن او لذت و با او به ده خویش چو برگردم وزین واقعه یابند خبر اهل ده ما، همه ده را بگذارند که در شهر بیارند زن خویش چو دانند به شهر است اتاقی که درونش چو رود پیر زنی زشت، برون آید از آن خانم زیبای جوانی

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 8 صفحه بعد
پيوندها
  • عمومی
  • تفکر مدرن
  • جی پی اس موتور
  • جی پی اس مخفی خودرو

  • تبادل لینک هوشمند
    برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان روانشناسی.علوم تربیتی و آدرس abbasnajafi.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 10
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 10
بازدید ماه : 146
بازدید کل : 19546
تعداد مطالب : 80
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


فونت زيبا ساز